برای تو می‌نویسم، تو که نوشته هایم را دوست داری

لذت معمولی بودن

شاید خیلی وقت ها شده باشه که چیزی رو خواسته باشیم و بهش نرسیده باشیم و برای همین که بهش نرسیدیم ناراحت شده باشیم و دلسرد از ادامه تلاش! میخوام از لذت معمولی بودن بگم! پس اول باید معمولی بودن رو تعریف کنم. معمولی بودن یعنی "ترین" نبودن، یعنی خودت باشی! بذار با یه مثال توضیح بدم. ببین مثلا من اگه برنامه نویس هستم نباید از این لذت ببرم که من بهترین برنامه نویس هستم! چون هیچ وقت تو عالمی که آدم هاش هیچ حدی ندارن نمیتونی به حدی برسی که بگی من بهترینم! چون قطعا بعد از تو آدم های خفن تری هم خواهند آمد و رکورد های تو رو خواهند شکست! اون وقت اگه تمام لذتت این باشد که تو بهترین بوده ای یکهو همه اش بر سرت خراب می شوند و همه لذت هایی که بردی به کامت تلخ  می شوند. ولی کافیه دید آدم نسبت به زندگیش تغییر کنه و سعی کنه از همین که هست با همین شرایط لذت ببره! مثلا من اگه برنامه نویس هستم در جایگاه خودم همین که می توانم مسائلی که بهم واگذار می شوند رو با نسبت خوبی از هزینه زمان و کارایی حل کنم خوشحال شوم و به این کاری نداشته باشم که شاید هزاران نفر دیگه هستند که می توانند این مسئله را بهینه تر از من حل کنند! چون من هیچ وقت نمیتوانم بهینه ترین باشم!!

لذت معمولی بودن یعنی مثل همه صبح از خواب بیدار شی ولی از بیدار شدن لذت ببری! از این که سالمی! از این که خیلی ها همین را هم ندارند! بعد بروی نون تازه بخری و بیاوری خانه تا خانواده دور هم صبحانه بخورند و لذت ببری از این چیزهای به نظر ساده! بروی سرکار و از کاری که میکنی لذت ببری از اینکه میتوانی کار کنی، از اینکه کاری را انجام میدهی، از صحبت با همکاران و از هر چیز که میتوانی لذت ببری! خیلی به نظر ساده می آید! ولی خیلی ها از همین معمولی بودن نمیتوانند لذت ببرند چراکه همیشه سعی دارند بهترین باشند! همیشه دنبال بهتر کردن اوضاع هستند و از وضع کنونی راضی نیستند دریغ از اینکه بهتر بودن هیچ گاه پایان نمیپذیرد و تو نمیتوانی بگویی که اکنون من بهترینم!

یک وقت اشتباه نکنیم و بگوییم که این تفکر با اینکه آدم ها پیشرفت کنند در تضاد هست ها! و بگوییم که اگر همه به شرایط کنونی راضی باشند دیگر کسی تلاش نمیکند و هیچ پیشرفتی حاصل نمیشود! دقیقا این تفکر اشتباهیست چراکه وقتی آدم از شرایط کنونی راضی باشد و کاری که همین الان در دست دارد را به درستی انجام بدهد قطعا ماحصل طبیعی کارش پیشرفت است چرا که این خود مقدمه کار های بزرگتر است. مثلا اگه من برنامه ای که الان مینویسم را ازش لذت ببرم پس آن را درست انجام میدهم و این باعث میشود که من در بین بقیه افراد دیده شوم و کار های بزرگتری به من محول شود و باز هم وقتی آن ها را انجام میدهم بتوانم با لذت بردن انجام بدهم این روند ادامه خواهد داشت...


پ.ن: عید امسال خیلی معمولی بود و من نهایت لذت رو از حضور در کنار خانواده و فامیل بردم :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

سید

دبستان که بودم یادم میاد عید غدیر که میشد میومدن سر صف به همه بچه هایی که سید بودن جایزه میدادن و من همیشه میگفتم کاشکی من هم سید بودم. کما اینکه خیلی از دوستام بهم میگفتن که تو بهت میخوره سید باشی ها! ولی خب نبودم!
در طول زندگانی بیست و اندی سال که من داشتم با آدم های متفاوتی آشنا شدم و دوست شدم. میتونم به جرأت بگم بین همشون سید ها یه چیز دیگه بودن (و هستن البته). سید ها خیلی دل های پاکی دارن، خیلی خوش قلبن، مهربونن،  چهره های خیلی معصومی دارن یه جورایی انگار اون معصومیت کودکی رو تا آخر دارن، آدم دلش میخواد نگاهشون کنه، باهاشون حرف بزنه، کما اینکه فک کنم یه حدیث داریم که میگه نگاه کردن به سید ها عبادت محسوب میشه! قشنگ آدم حس میکنه که از اینا از نسل حضرت فاطمه (س) هستن. خیلی هم تابلو هستن یعنی با چند کلمه حرف زدن با آدما به احتمال خیلی خوبی میشه فهمید سید هستن یا نه! داستان زندگیشون هم خیلی جالبه! اینکه این معنویتی که تو زندگیشون هست چه قدر زندگی رو زیبا میکنه و وجود خدا تو زندگیشون کاملا حس میشه! خوش بحالشون...

پ.ن: من زیبایی رو تو این چیزا میبینم نه ظاهر...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

نسبت دوست به هر بی سروپا نتوان کرد

دست در حلقهٔ آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن‌چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم، رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی‌سروپا نتوان کرد
سروبالای من آن گه که درآید به سماع
چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو، محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

پ.ن: چه زود داره میگذره همه چی! چقدر بی سروصدا! همه اتفاقاتی که جلوی چشمای آدم میفته و میگذره و کاری نمیشه کرد جز نگاه کردن ...
پ.ن2: واقعا برای بچه هایی که میذارن میرن از این کشور جایی برای کار کردن نیست؟! کی پس بمونه درست کنه اینجا رو؟!
پ.ن3: جالبه برام! چقدر تو ایران میشه راحت جو راه انداخت و صحبت های روزمره مردم رو نسبت به موضوع خاصی جهت دهی کرد! مثلا یهو بحث همه میشه منو تو استیج!! یا یهو میشه سگ آزاری یا ... نمیگم چیز بدی هست! فقط اینکه به نظرم میشه خیلی از این موضوع استفاده های خوبی کرد.
پ.ن4: من حرف خاصی نزدم! فقط بهش گفتم چجوری خودم مشکلاتم رو مدیریت میکنم. خوشحالم که به دردش خورد.
پ.ن5: ما به هرکی فکر کردیم فرداش دیدیمش!
پ.ن6: تلگرامم رو باز کردم. توش اسمم رو سرچ کردم. تمام پیام هایی که برام فرستاده بودن و توش اسم من رو نوشته بودن آورد. خیلی جالب بود برام خوندن این پیام ها در کنار هم!
پ.ن7: دیدن غم و ناراحتی یه مادر خیلی سخته. من که تاب نمیارم. حالا چه برسه که این مادر، مادر همه ماها باشه...
پ.ن8: ایندفعه چهرت خیلی نورانی شده بود! خوب باشی در پناه حق...
پ.ن9: چقدر این شعر قشنگه! نه؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

مری و مکس

آقای مکس هارو ویتس عزیز اسم من مری دیزی دینکله، هشت سال و سه ماه و نه روزمه. رنگ مورد علاقه ام قهوه ایه و نوشیدنی مورد علاقه ام هم شیر موزه البته به همراه کاکائو. یه خروس دارم اسمش کاکولیه، ایناهاش این شکلیه! راستی تو شهر شما به بچه ها نوشابه میدن؟ بچه هاشونو چقد دوست دارن؟ تو اینجا مامان بابای من، منو زیاد دوست ندارن. راستی اینم یه نقاشی از خودم. مو اش رو خوب نمیتونم بکشم ولی دندون رو خوب بلدم. اگه جواب نامه امو بدی و دوستم بشی خیلی خوشحال میشم! قربون شما مری دیزی دینکل. امیدوارم از شکلاتی که برات میفرستم خوشت بیاد.

----------------------------

مری دیزل دینکله عزیز به خاطر نامه ای که فرستادی ممنون. نامه ات رو ساعت نه و هفده دقیقه شب بعد از کلاس اصلاح الگوی تغذیه ام باز کردم و خوندم. من دارم سعی میکنم وزنم رو کم کنم چون روان شناسم دکتر برنارد هازل هاف میگه که عقل سالم در بدن سالمه. اون میگه عقل من زیاد سالم نیست.

نقاشی که از خودت کشیدی خیلی جالبه. من تاحالا با هیچ دختر بچه ای به سن تو برخورد نداشتم. اول از همه به سوالت جواب میدم. متاسفانه تو شهر منم مردم زیاد بچه ها رو دوست ندارن و زیاد براشون ارزش قائل نیستن. یه روز از مامانم پرسیدم مامان کیا بیشتر از همه بچه هاشون رو دوست دارن؟ مامانم گفت اول از همه بابابزرگا، دومیشم راحبه ها، و سومی هم زنای معمولی! خلاصه اینجا هم مثه اونجا زیاد به علایق بچه هاشون اهمیتی نمیدن.

من تو خونه با یه ماهی، چند تا حلزون که اسم دانشمندای معروف رو روشون گذاشتم و یه طوطی به اسم آقای بیسکوئیت و بالاخره یه گربه به اسم بد دهن زندگی می کنم. اسم بد دهنه چون دهنش به طرز فجیعی بو میده! بعد از اینکه چند تا بچه با تیرکمون یه چشمش رو در آوردن دنبال من راه افتاد اومد. وقتی بچه بودم پدرم من و مادرم رو تو یه مزرعه ول کرد و رفت. وقتی شش سالم شد مادرم با اسلحه عموم خودش رو کشت. راستی ساندویچ شکلات دوست داری؟ اینو خودم اختراع کردم و میتونم برات بفرستم.

وقتی بچه تر بودم یه دوست نامرئی برای خودم ساختم به اسم آقای راویولی. روانشناسم میگه دیگه باهاش نگردم. برای همینم یه گوشه میشینه و فقط کتاب میخونه. هفته پیش صدو بیست و هشت تا ته سیگار جمع کردم. مردم تو این شهر همش آشغال تولید میکنن. من نمیفهمم چرا شهر ما خانه ما سرشون نمیشه؟! ته سیگار چیز بدیه.

من چهل و چهار سالمه و هشت تا گرم کن ورزشی دارم. همشون هم یه رنگ و یه اندازن. وزنم حدود صدو سی کیلوئه، قدم هم اندازه یه درخت صدوهشتاد سانتیه. از شرکت کردن تو قرعه کشی لذت میبرم و الان نه ساله که فقط یه شماره رو انتخاب میکنم. شمارش اینه: سه، پنچ، شش، نه، یازده و دوازده.

در طول زندگیم شغل های مختلفی داشتم. اولین کارم بلیط فروشی توی مترو بود. شغل دومم توی یه تولیدی کوچیک بود که رشته خمیر درست میکرد. من توی خونواده ی فرهنگی متولد شدم و زیاد کتاب خوندم. ولی بعد از خوندن یه عالمه کتاب فهمیدم که کتاب خوندن زیاد باعث میشه آدم چیزایی رو بفهمه که نباید بفهمه! مردم دوست دارن زیاد کتاب بخونن تا پز بدن و بگن مثلا کرما میرن بهشت یا جهنم! یا چرا پیرزن ها موهاشون سفیده! یا مثلا اول تخم مرغ بوده یا مرغ؟! من همیشه کلاه میذارم سرم آخه عادت کردم. چون از بچگی این کار رو میکردم.

شغل سومم توی یه کارخونه بود که برای شرکت ها و محصولاتشون آرم درست میکرد. من رو دستگاه آرم زنی بشقاب پرنده کار میکردم. از همونا که مردم تو پارکا به هم پرت میکنن. شغل چهارمم توی هیئت منصفه دادگاه بود. پول زیادی بهم نمیدادن ولی اونجا میتونستم کیک و قهوه ی مفتی بخورم. هیئت منصفه از آدمای منصف جامعه ان که توی عمرشون کسی رو نکشتن. سر یکی از دادگاه ها منو تو لیست هیئت گذاشتن. دادگاه یه مرد بود که تمام دوستاشو تو جشن تولدش کشته بود. اونا منو گذاشتن کنار چون فهمیدن سابقه بیماری روانی دارم.

تاحالا توی خیابون آشغال ریختی؟ شغل پنجمم رفتگری بود. باید آشغالای توی خیابون رو جمع میکردم و نبایدم با کسی صحبت میکردم. بعضی وقتای ادای رباتای فوق پیشرفته رو درمیاوردم. یه دفعه پلیس منو برای بازجویی دستگیر کرد. ولی بعد که فهمیدن غیر از خودم خطری برای کسی ندارم آزادم کردن. شغل ششم توی ارتش بود تو قسمت حسابداری، چون حساب کتابم خوب بود. مثلا باید حساب میکردم که ارتش چندتا خودکار لازم داره. یه روز گشت امنیتی اومد و از من پرسید که عضو گروهی هستم یا نه؟! بهشون گفتم قبلا عضو کلوب طرفدارای کتابای علمی تخیلی بودم. گفتن مشکلی نداره ولی نمیدونم چرا مرخصم کردن! خوشبختانه یادم رفت بهشون بگم قبلا توی مدرسه عضو گروه سرود بودم. تو عضو گروه سرود بودی؟

تاحالا کلاغ یا پرنده ای تو این مایه ها بهت حمله کرده؟ وقتی نه سالم بود تو راه مدرسه یه کلاغ بهم حمله کرد. سرم سه تا بخیه خورد. حالا دیگه فصل مهاجرت کلاغ ها که میشه کلاه ایمنی میذارم سرم. بالاشم عکس یه جفت چشم میکشم. وقتی کلاه ایمنی سرمه مردم بهم میخندن! البته نمیدونم برای چی؟! به نظرم آدم خوشبختی هستی و فک کنم بوی میگو میدی چون میدونم تو استرالیا میگو زیاده. تند خونی بلدی؟ من یاد گرفتم که دو صفحه رو همزمان بخونم هر چشم برای یه صفحه. دیگه سرتو درد نمیارم گرچه هنوز از شغل هفتمم که کار توی یه شرکت بادکنک سازیه برات نگفتم. زود جواب نامه رو بده. دوست تو، مکس هارو ویتس. لطفا تو هم یه عکس فوری بگیر بفرست، راستی به خاطر شکلاتتم ممنون. خوشحالم که تو هم به اندازه من شکلات دوست داری. تاحالا شیرموز با کاکائو نخوردم ولی تو این هفته سعی میکنم بخورم. بازم راستی! تاحالا بادکنک بازی نکردم...

----------------------------

مکس عزیز خیلی خوشحالم که جواب نامه امو دادی. فکر کنم پدر و مادرم از تو خوششون نمیاد، برای همین از این به بعد نامه هات رو برای همسایمون یعنی لن هیسلا پست کن. اون یه پیرمرد که پا نداره. پاهاشو تو جنگ جهانی از دست داده چون ژاپنی ها اسیرش کرده بودن و اون رو بالای یه عالمه پیرانو آویزون کرده بودن. پیرانو یه جور ماهیه که دندون داره. اون میترسه بیاد بیرون، یه جور بیماریه که بهش میگن ترس از فضاهای باز. برای همین هفته ای پنجاه سنت به من میده که نامه هاشو براش بیارم. میدونی چیه؟ دارم پولام رو جمع میکنم که یه قصر بخرم و با یه مرد خیلی پول دار ازدواج کنم.

ببینم تو شهر شما از عروسکای نابلت میفروشن؟ نابلت مورد علاقه ی من نابلته از خود راضیه. راستی تو نامت نوشته بودی که هیچ دوستی نداری. منم مثله تو هیچ دوستی ندارم. دیروز تو مدرسه برنی کلیفورت ساندویچم رو ازم گرفت و بهم گفت صورت خال خالی. به خاطر خال مادرزادیم. کاش میتونستم مثله چسب برش دارم. بعدشم چون لباسم دکمه نداشت بهم خندید، آخه کاکولی دکمه هامو کنده بود. مامانم هم به خاطر اینکه چشماش ضعیفه نمیتونه سوزن نخ کنه. برای همین به جای دکمه بهش گیره زده بود. وقتی رفتم خونه تو جا مخفی خودم قایم شدم و تا موقع شام نیومدم بیرون. بقیه بچه ها هم مدل موهامو مسخره میکنن. آخه بابام موهامو کوتاه میکنه. چون مامان میگه سلمونیا موی آدمو میبرن میفروشن به چینیا تا اونا باهاشون بالش درست کنن. معلممون میگه من بایست بیشتر بخندم به مامانم گفتم و اونم یه لبخند گنده برام کشید. فک کنم خانوم معلم دیگه از من خوشش نمیاد. دیگه نمیتونم بنویسم. اشکام داره ناممو خیس میکنه، دوست استرالیایی تو مری دیزی دینکل. راستی تاحالا کسی اذیتت کرده؟ میتونی کمکم کنی؟ یه راستی دیگه، من تاحالا عضو گروه سرود نبودم ولی بشقاب پرنده و اون ساندویچ شکلاتی که گفتی رو خیلی دوست دارم امتحان کنم. در ضمن برات یه سری شکلات، یه توپ مخملی که خودم درست کردم و یه کیک نارگیلی که قرار بود برای ناهار بخورمش رو فرستادم...

----------------------------

مری دیزل دینکله عزیز. به خاطر نامه و شکلاتتو کیک نارگیلیتو توپ مخملیت ممنون. شکلاتت خورد شده بود برای همین تیکه هاشو آب کردم و با شیر و بستنی قاطی کردم، الانم دارم میخورمش. بعد از کلی فکر کردن یه راهی برای حل مشکل اذیت شدنت پیدا کردم. به اون پسره بگو که جنس اون خال مادرزادیت از شکلاته. به همین خاطر وقتی رفتی بهشت این تویی که میشی مسئول تمام شکلاتا. البته این حرف دروغه. من از دروغ خوشم نمیاد. ولی به نظرم این دروغ مصلحتیه! کاش من میتونستم مسئول تمام شکلاتا باشم. البته نمیتونم چون...

یه همسایه دارم به اسم خانوم آی وی. هم سن و سال خودمه. زیاد حرف نمیزنه ولی شبای یکشنبه برام سوپ های خوشمزه درست میکنه. اون چشماش خیلی ضعیفه بعضی وقتا موی سرش هم تو سوپ پیدا میکنم. البته بهش نمیگم چون دکتر برنارد هازل هاف میگه این کار بی ادبیه. این لیست چیزایی که من توی شبا میخورم. دوشنبه کوکوی سیب زمینی، سه شنبه رشته چینی، چهارشنبه استیک ماهی، پنج شنبه دلمه پنیر، جمعه ها هم ناگت مرغ با مرغ واقعی، شبای یک شنبه هم خودم غذای مخصوص برای خودم درست میکنم. هفته پیش ساندویچ اسپاگتی و همبرگر اختراع کردم. دستور پخت غذا مثه معادله های ریاضی میمونه. دکتر برنارد میگه هیچ وقت وزنم نباید بیشتر از یخچالم بشه و اینکه هیچوقت لقمه ای بزرگتر از کلم ور ندارم. یه بار یه هندونه رو که از کلم بزرگتر بود خوردم! البته همشو یه جا نخوردم. تو پیشنهادی برای کم کردن وزن نداری بهم بدی؟ اون جلسات اصلاح الگوی تغذیه که دارم به نظر میرسه تاثیری نداره. فقط باعث اضطرابم میشه. کاش یه فرشته برای چاقالوا بود. یه فرشته که میومد و با یه سرنگ هر چی چربی داشتی میمکید و میبرد.

آی وی میگه چشمش فقط یه کم ضعیفه ولی من فکر کنم چشماش خیلی ضعیفه! اونم باید مثه آدمای نابینا عصای سفید دستش بگیره. تازه میتونه ته عصاشم تیز کنه و آشغالا رو هم جمع کنه. شاید یه نامه به شهردار فرستادم و این طرحمو بهش دادم. حتما خیلی تحت تاثیر قرار میگیره. آی وی میگه نیازی به عصا نداره چون حس بویایی خیلی قوی ای داره. خودش میگه میتونه منو با چشم بسته پیدا کنه. بهم میگه من بوی شیرین بیان و کتابای قدیمی رو میدم. به نظرم خودش بوی شربت سینه و حنا میده. تاحالا این رو بهش نگفتم چون دکتر برنارد بهم گفته این کارم بی ادبیه.

خیلی از مردم فکر میکنن من بی ملاحظه و بی ادب هستم. من که نمیفهمم چرا صداقت داشتن به معنیه بی ادبیه. شاید برای همینه که من هیچ دوستی ندارم. البته غیر از تو! داشتن یه دوست واقعی یکی از سه تا هدف تو زندگیم بوده. دو تا آرزوی دیگه ام هم داشتن تمام عروسک های نابلت و یه انباره پر از شکلاته. دکتر برنارد میگه هدف داشتن چیز خوبیه ولی نه هدف های مسخره ای مثله مال من. الان دیگه نمیدونم چی باید بهت بگم. لطفا زود جواب بده. دوست از راه دور تو مکس هارو ویتس. راستی نگران نخندیدنت نباش. منم خیلی کم پیش میاد که بخندم ولی این به این معنی نیست که اصلا نمیخندم چون تو مغزم میخندم. در ضمن یه بشقاب پرنده با یه بسته شکلات تخته ای برات فرستادم که شکلاتا رو باید با نوشابه بخوری یه عکس لاک پشتم از مجله جغرافیم برات فرستادم. راستی هیچ میدونستی لاک پشتا وقتی از تخم درمیان بدون کمک کسی بزرگ میشن؟

----------------------------

مکس عزیز وقتی به برنی کلیفورت گفتم که تو بهشت مسئول تموم شکلاتا من میشم و به اونم هیچی نمیدم گریه کرد. در ضمن یه کار دیگه هم کردم. ساندویچشو کثیف کردم. نصیحتت خیلی خوب بود و من الان کار نامه و روزنامه رسونی میکنم تا بتونم راحت تر بیام و تورو ببینم. ناراحت شدم که فهمیدم تو اضافه وزن داری. مامانم میگه منم چاقمو وقتی بزرگتر بشم شبیه چاقاله بادوم میشم که فک کنم یه جور میوه است. شاید باید هر روز چیزایی بخوری که با حرف اون روز شروع میشه! مثلا دوشنبه ها میتونی فقط دوغ یا دلمه یا دیزی بخوری.

مامانم برای تولدم یه کیک درست کرد و بابامم یه دوربین بهم هدیه داد. امیدوارم از عکسایی که برات فرستادم خوشت بیاد. عکس اول مال کاکولیه، عکس بعدی خودمم که طبق حرف تو شکلات رو با نوشابه خوردم. بعدی لنه اون هنوز سعی میکنه وارد فضای باز بشه و به ترسش غلبه کنه. عکس بعدی بابامه تو کلبش، راستی یه بارم از مامانم وقتی که خواب بود و دستکش های ترک سیگارشو دستش کرده بود عکس گرفتم. عکس بعدی وقتیه که فنر توی موهام گیر کرده بود و بعدی هم مال وقتیه که سونی استخونای زنشو از توی خاک درآورده بود و اینم یه عکس از اون یکی همسایمونه. اسمش دیمین پاپی داپلوسه. اون یونانیه و بوی مایع ظرفشویی لیمویی میده. پوستش هم مثله پشت قاشق صافه. مامان میگه اون عقب افتاده است و لکنت زبون داره و حتی اسم فامیلیشو نمیتونه بگه. میگه باید بزنی پس کلش تا حرف از دهنش بیاد بیرون...

----------------------------

مری عزیز یه چیزی هست که باید بهت بگم و اینکه چرا خیلی وقته برات نامه نفرستادم. هربار نامه تو به دستم رسید یه حمله عصبی شدید بهم دست داد برای اینکه این اواخر وقتی توی کلینیک روان و اعصاب بودم دکترا تشخیص دادن که من یه بیماری جدید به اسم سندرم نمیدونم چی مبتلا هستم که یه جور اختلال عصبی خیلی شدیده. خودم اسمشو خلاصه کردم و گذاشتم "آسپی". حالا میخوام یه سری از عوارض بیماریه آسپی رو بهت بگم. شماره یک: دنیا در نظر من خیلی پر هرج و مرج و گیج کنندس چون ذهن من خیلی منطقی و مطلق فکر میکنه. دو: توی فهمیدن حالات چهره مردم مشکل دارم. فهمیدم حالت چهره آی وی به خاطر چروکای صورتشو ابروهای قلابیش سخته. سه: دست خطم بده. خیلی حساسم، دست و پا چلفتی امو خیلی زود هول میکنم. چهار: مسئله حل کردن رو خیلی دوست دارم. آی وی میگه این ویژگی خوبیه. و بالاخره شماره پنج: توی ابراز احساسات مشکل دارم. دکتر برنارد هازل هاف میگه مغز من معیوبه ولی یه روز راه درمانی برای این ناتوانی من پیدا میشه. وقتی این حرفو میزنه ناراحت میشم. به نظر خودم نه ناتوانی دارم نه معیوبمو نه نیاز به درمان دارم. من از حالت آسپی خودم راضی ام. مثه اینکه بخوان رنگ چشمامو عوض کنن. فقط دوست دارم یه چیزو تغییر بدم. دوست داشتم عین آدم گریه کنم! هی زور میزنم و فشار میدم ولی هیچ اشکی در نمیاد. وقتی پیاز خورد میکنم گریه میکنم ولی میگن این حساب نیست.

بگذریم... از کلمه کام کوات خوشت میاد؟ اسم یه جور میوه است. پنج کلمه محبوب من: مرحم، زنبور، خربزه، موز و شقایق. خودمم یه سری کلمه جدید اختراع کردم. منگیجه، مال وقتیه که آدم خیلی منگ و گیجه. خارف، یعنی یه چیزی بین خاک و برف. لهونه، یعنی اون چیزای له شده ایی که ته کیسه خرید پیدا میکنی. این کلمات رو برای فرهنگستان زبان بیکاری فرستادمو ازشون خواستم کلمات منو وارد زبان کنن. ولی جوابی بهم ندادن. الان دیگه باید برم سر جلسه ی اصلاح الگوی تغذیه. یه زنی اونجا هست که هر دفعه میبینمش منگیجه میگیرم. آخه هی زل میزنه به من. منم برای همین امشب تصمیم گرفتم زیر بغلم پیاز بمالم که حالشو به هم بزنم. دوست از راه دور تو مکس. راستی چند بسته شکلات مورچه ای هم برات فرستادم. در ضمن از آخرین باری که برات نامه نوشتم چیز زیادی تغییر نکرده غیر از اتهام قتلم و برنده شدن تو قرعه کشی و مرگ آی وی...

----------------------------

مکس عزیز من چقدر احمق بودم! پس اندازم رو برای یه چیز بی معنی خرج کردم(عمل زیبایی) درحالیکه باهاش میتونستم بیام و تو رو ببینم. میدونم صحبت از ازدواج تو رو ناراحت میکنه پس دربارش نمینویسم فقط میتونم این رو بگم که ازدواج به من یکی نیومده! امیدوارم تو حالت خوب باشه و از شکلات سیگاری هایی که برات فرستادم لذت ببری. دوستدار تو مری...

----------------------------

مکس عزیز اولین نسخه از کتابم درباره ی اختلالات روانی تو رو با افتخار تقدیمت میکنم و امیدوارم که یه روز بتونیم درمانش کنیم و از همه هیجان انگیزتر اینه که تا یه هفته دیگه خودم میام پیشت تا این موفقیت رو جشن بگیریم. در ضمن میخوام نصف حق چاپ رو به تو بدم. دوستدار تو مری. راستی داشت یادم میرفت چند تا شکلات بادومی سوئیسی هم برات فرستادم مطمئنم خوشت میاد...

----------------------------

مری عزیز در حال حاضر نمیتونم به خوبی احساساتم رو برات بیان کنم برای همین احساساتی رو که دارم به ترتیب شدتشون برات مینویسم. ضربه روحی، منگوجگی، خیانت، معذب بودن، نا امیدی و خفگی. این آخری زیاد به احساسات مربوط نمیشه ولی گفتم بهتره اینم بدونی.(این نامه فرستاده نشد و به جاش مکس حرف M رو از ماشین تایپ کند و براش مری فرستاد.)

----------------------------

(حروف M چون کنده شده تایپ نمیشوند) مری عزیز روز دوشنبه شمردم بیست و هفت نفر توی خیابون ته سیگار انداختن. میخوام پیشنهاد بدم جریمه ی ریختن زباله تو اماکن عمومی رو تا یک میلیون دلار افزایش بدن تا بشه با این مسئله مقابله کرد و خیلی دلم برات ت...(جوهر تمام میشود...)

----------------------------

مری عزیز به نشانه بخشش تمام کلکسیون عروسکای نابلتم رو برات فرستادم. وقتی کتابت رسید دستم تمام احساسات درونیم مثه ماشین لباس شویی توی مغزم بالا و پایین شد. اونقدر برام دردناک بود که یاد زمانی افتادم که به طور اتفاقی لبام رو منگنه کردم. وقتی بچه بودم میخواستم هر کاره ای بشم غیر از اینی که هستم. دکتر برنارد هازل هاف میگه اگه من توی یه جزیره ی متروکه بودم فقط کافی بود با خودم کنار بیام، چون من بودم و نارگیلا. گفت باید خودم رو با تمام اشکالاتی که داشتم قبول میکردم. انتخاب این اشکالاتم با ما نیست چون که این اشکالات بخشی از خود ما هستن که باید باهاشون زندگی کنیم ولی میتونیم دوستای خودمون رو انتخاب کنیم و من خوشحالم که تو رو انتخاب کردم. دکتر برنارد هازل هاف یه چیز دیگه هم گفت اینکه زندگی هر آدمی مثه یه پیاده روی خیلی طولانیه. بعضیاشون دست انداز نداره بعضیاشونم مثه مال من استخون و پوست موز و چاله چوله و اینا داره. پیاده روی تو هم مثه ماله منه و احتمالا پر از چاله چوله است. امیدوارم یه روزی پیاده روهای ما به هم برسه و بتونیم یه لیوان شیر موز با هم بخوریم. تو بهترین دوست منی، تو تنها دوست منی. دوست نامه ای تو مکس هارو ویتس. راستی جدیدا یه کار عالی توی یه شرکت آمارگیری پیدا کردم. کارم اینه که چیزای مختلف رو میخورم و جلوشون علامت میزنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

روزی حلال


من از اول راهنمایی سوار تاکسی می شدم. روزی به طور متوسط دو کورس. با یه حساب سر انگشتی حدودا اگه 250 روز در سال سوار تاکسی بشم میشه 500 بار. بیشتر از ده ساله که روال همینه و میشه تقریبا 5000 بار! خب سوار همه جور ماشین شدم و راننده هاشون هم همه جوره بودن. بعضی ها کلا کارشون غر زدن بوده ، بعضی ها ساکت بودن، بعضی ها خالی بندی میکردن، بعضی هاشون حرف سیاسی میزدن! حالا این ها باز دو دسته تقسیم میشن. دسته اول که 99 درصدشون هم همینن اینجوری هستن که معمولا کرایه رو رو به بالا گرد میکنن و میگیرن مثلا 800 تومن رو 1000 میگیرن، 1200 رو 1500 میگیرن و اگه هم واقعا مثلا 2000 تومان باشه همون 2000 تومان میگیرن! ولی یه دسته خیلی نادر هم هستن که خیلی براشون مهمه دقیق بگیرن و همیشه سعی میکنن پول خورد داشته باشن تا به کسی بدهکار نشن. حتی اگه نداشته باشن کمتر هم میگیرن. مثلا 700 تومن رو 500 تومن میگیرن! حالا طبق تجربه ای که من تو این 5000 بار که سوار شدم داشتم این دسته نادر از آدم ها اینجوری هستن که هیچوقت ماشینشون خالی از مسافر نمیشه!! یعنی مثلا اگه یه مسافر میگه آقا ممنون من همین جا پیاده میشم، دقیقا یه مسافر دیگه اونجا منتظر تاکسی هست و سوار میشه! کما اینکه اون آدمایی که زیاد میگیرن احتمالا بعدا تصادف میکنن و همه پول هایی که به نا حق گرفتن رو از دست میدن.

خلاصه اینکه میخواستم بگم خدا اون بالا جای حق نشسته و حواسش به همه چی هست!


پ.ن: اون آدم بی شرفی که حج واجب هم رفته ولی با دروغ هاش میخواد حق یه بنده خدا رو ضایع کنه نمیدونه خدا جای حق نشسته؟!

پ.ن2: آخه مال دنیا مگه چقد برات میمونه؟! یه پات لب گور ولی داری اینجوری برای مال دنیا دست به هر گناهی میزنی؟!

پ.ن3: من از نفرین بدم میاد. کلن هم تا الان کسی رو نفرین نکردم یا اگه کردم بعدا فورا بخشیدمش. چون میدونم لازم به نفرین کردن نیست! به خاطر اینکه هرکسی هر گناهی کنه و هر حقی رو ضایع کنه نتیجه طبیعی عملش به خودش بر میگرده و نیازی نیست که نفرین بشه! اصلا برعکس. روایت داریم که هر کسی حقی از شما ضایع کرد یه حق به گردن شما داره و اون هم اینه که باید براش دعا کنین که به کار اشتباهش پی ببره و خودش رو اصلاح کنه...

پ.ن4: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

روز های خاص

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خواب‌های ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!


بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 


نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!


پ.ن: پژمان امروز میگفت که پدرش بعضی چیزهایی تو کشو نگه میداره بعد من بهش میگم که اینا که بدرد نمیخوره پدرجان چرا نگه میداری؟ بهش گفتم که اتفاقا منم پدرم همین جوریه! کلا حس میکنم پدر ها این مدلی هستن. بعد بهش گفتم حتی ما خودمونم همین جوری ایم! من خودم هیچ فایلی رو دور نمیریزم! بعد امشب اومدم هارد اکسترنال رو وصل کردم و یه دور زدم تو فایل هام! از پروژه های فلشی که درست میکردم تو راهنمایی توش بود تاکد های سی که می زدم برا خودم و بازی مینوشتم! بعد دیگه رفتم تو خاطرات دبیرستان و المپیاد و روبوکاپ و دانشگاه و هنوز در نیومدم:دی الان دارم چن ساعت آهنگای سیاوش قمیشی اون قدیمیاش رو گوش میدم...


پ.ن2: اساسا اگه زمان رو یه بعد مثل ارتفاع درنظر بگیریم معنیش این میشه که همه کارایی که ما قبلن کردیم داره در طول یه بعد دیگه انجام میشه! پس چیزی به اسم خاطره وجود نداره! یعنی مثه الان که دارم این متن رو تایپ میکنم، دارم تو یه بعد دیگه کد میزنم برا درس ای پی!بعد مثلا تو یه طول دیگه از اون بعد دارم با بچه ام بازی میکنم:دی


پ.ن3: آی دلم مشهد میخواد... آی میخواد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

بی عنوان

تو نیستی

اما من برایت چای می ریزم

دیروز هم

نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم

دوست داری بخند

دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

مثل آینه مبهوت باش

مبهوت من و دنیای کوچکم

دیگر چه فرق می کند

باشی یا نباشی

من با تو زندگی می کنم...


*نمیدونم چرا این روز ها به اونایی که دوستشون دارم نگاه میکنم فورا فکرم به این سمت میره که اگه یه روزی نباشن چی میشه...


*خدا کمکت کنه داداشم، ایشالا زود میگذره میره این روزا... بعدا میشینیم با هم از خاطراتش میگیم و میخندیم!


*تولد پدرم بود امشب! براش کیک خریدم آوردم خونه، خیلی خوشحال شد. ازم پرسید خودت یادت بود یا مادرت بهت گفت کیک بگیری؟ منم گفتم مامان گفت. ولی دروغ گفتم! اصلا کسی جز من یادش نبود! کلا کسی تولد ها رو تو خونه یادش نمیمونه به غیر از من! منم دلم نمیخواد یادم بمونه!! ولی میمونه دیگه، حتی تولد آدم هایی که یه بار هم دیدمشون یادم میمونه! حتی تولد اونایی که دیگه تو زندگیم نیستن هم یادم میمونه! نمیدونم چرا!


*بعضی وقتا هست که آدم دلش یه نفر رو میخواد که بتونه باهاش حرف بزنه. یه نفر که همه حال آدم رو درک میکنه... یه نفر که حرف زدنش آرومت میکنه...


*بیزارم از آدمایی که خود خفن پندارن! به قول معروف درخت هرچه پربار تر افتاده تر!


*همیشه هرکاری خواستیم انجام بدیم قبلش یه سوال از خودمون بپرسیم و اونم اینکه اگه چند سال بعد ازت بپرسن این کار رو میکردی میگی آره یا نه؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

در دنیای تو ساعت چند است

اون روز رو یادمه که خانم معلم پرسید هرکی از چی توی زمستون خوشش میاد؟ همایون خله گفت از شیر سرد! لاله گفت از دماغ هویجی آدم برفی! آندره گفت از برف، یاسمن گفت از هیچیش، ناهید گفت از سرما خوردن، علی گفت از صدای برف، من گفتم از تعطیلی مدرسه به خاطر برف، تو گفتی از بوی پوست پرتغال سوخته روی بخاری وسط روز برفی! میدونستم تو یه چیزی میگی که شبیه بقیه نیست! تو فرق داشتی گلی...

------

-اینا رو برا چی داری میچینی وسط حیاط؟

+تو درسامون بود که ابرا از بخار شدن آب های روی زمین درست میشن، خب فکر کردم اینجوری آب ها بخار میشن, میشن ابر! بعدش برف میاد، بعد مدرسه تعطیل میشه، بعد ما میایم کوچه شما تا شب برف بازی میکنیم، میدونستم که تو بالاخره از پنجره یه نگاهی به کوچه میکنی...

------

-ساعت اتاقم!

+اینو هرکی میدید فکر میکرد عقبه!

-یعنی چی که این همه مدت اینا رو نگه داشتی؟!

+دیگه اینا اسباب خوشی من بوده گلی جون! غصه هم که نبوده...


پ.ن: گاهی وقتا از فکر اینکه یه آدم هایی یه روزی نخواهند بود خیلی...

پ.ن2: همین که آدم میتونه سرش رو با آرامش روی بالش بذاره و بخوابه یه نعمت بزرگه! خیلی ها از همین نعمت محرومن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

کار خوبه خدا درست کنه

 یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت . بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده  یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری میگفت : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن ؟ سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی  نمیگه ! به سلطان میگن نه اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کی . دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه
مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس ، از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده . وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی ، گدا جواب میده 3 سکه . میگه 3 سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو . مرد فقیر میگه نه نمیخوام ، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی ، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .
گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه ، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی ، بیا بگیر مرغ رو بخور ، مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه  به گدای چاپلوس میگه من میرم ، دیگه هم از فردا نمیام گدایی،  اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته ، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی ؟ گدا جواب میده کدام هدیه ؟
سلطان محمود میگه ، همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده  من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می  نشست . سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه


پ.ن: اون آبدارچیه که گفتم از زندگیش تو اینستا مینویسه، امشب تو برنامه علی ضیا باهاش یه مصاحبه کرده بودن و پخشش کردن! کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!

پ.ن2: نامم ز کارخانه ی عشاق محو باد/ گر جز محبت تو بود شغل دیگرم (هرچه از خدا خواستی اجابت شد. محبت الهی جایگزین محبت زمینی در دلت گردید.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

آخر پاییز

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد......

دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟

گله ها را بگذار!

ناله ها را بس کن!

روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!

زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را...

فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!

تابجنبیم تمام است تمام!!

مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت....

یاهمین سال جدید!!

بازکم مانده به عید!!

این شتاب عمراست ...

من و تو باورمان نیست که نیست!!

آخر پاییز نزدیک است و ... همه دم میزنند از شمردن جوجه ها!

اما تو بشمار تعداد دل هایی که به دست آورده ای...!

بشمار تعداد لبخندهایی را که بر لب دوستانت نشانده ای...!

بشمار تعداد اشک هایی که از سر شوق و یا غم ریخته ای...!

فصل زردی بود... اما تو چقدر سبز بودی...؟

نگران جوجه ها هم نباش...آن ها را بعدا با هم خواهیم شمرد...!


پاییز خیلی فصل عجیبیه! انگار خدا عاشق شده! میخواد از بنده هاش دلبری کنه!! میگذره و میره...

پ.ن: حال خوبت رو میخرم...

پ.ن2: بوی آشنای یه عطر وقت پیاده روی تو خیابون... یه آهنگ خاص... چقدر قشنگ گفت که آدم از یه ساختمون چند طبقه بیفته اما از دیوار یه خاطره نیفته...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن