اون روز رو یادمه که خانم معلم پرسید هرکی از چی توی زمستون خوشش میاد؟ همایون خله گفت از شیر سرد! لاله گفت از دماغ هویجی آدم برفی! آندره گفت از برف، یاسمن گفت از هیچیش، ناهید گفت از سرما خوردن، علی گفت از صدای برف، من گفتم از تعطیلی مدرسه به خاطر برف، تو گفتی از بوی پوست پرتغال سوخته روی بخاری وسط روز برفی! میدونستم تو یه چیزی میگی که شبیه بقیه نیست! تو فرق داشتی گلی...

------

-اینا رو برا چی داری میچینی وسط حیاط؟

+تو درسامون بود که ابرا از بخار شدن آب های روی زمین درست میشن، خب فکر کردم اینجوری آب ها بخار میشن, میشن ابر! بعدش برف میاد، بعد مدرسه تعطیل میشه، بعد ما میایم کوچه شما تا شب برف بازی میکنیم، میدونستم که تو بالاخره از پنجره یه نگاهی به کوچه میکنی...

------

-ساعت اتاقم!

+اینو هرکی میدید فکر میکرد عقبه!

-یعنی چی که این همه مدت اینا رو نگه داشتی؟!

+دیگه اینا اسباب خوشی من بوده گلی جون! غصه هم که نبوده...


پ.ن: گاهی وقتا از فکر اینکه یه آدم هایی یه روزی نخواهند بود خیلی...

پ.ن2: همین که آدم میتونه سرش رو با آرامش روی بالش بذاره و بخوابه یه نعمت بزرگه! خیلی ها از همین نعمت محرومن...