روزی

من چهل ساله میشوم

و 

موهایم جوگندمی

حتما

بازهم شبها 

تنهایی قدم میزنم

و بازهم

هدایت میخوانم

آن روزها

کم حرف تر

و آرام تر میشوم

کمتر میخندم

بیشتر نگاه میکنم

و عمیق تر فکر

حتی شاید

سه شنبه ای بیاید

و فراموشم شود

در انقلاب سیگار کشیدن به چه معناست

حتما

توهم 

کمتر چشمانت میدرخشد

و به آراستگیِ قبل نیستی

و هرگز خاطرت نیست

نقاشی ام

میان کدام کتاب فراموشی ات خاک میخورد

و اصلا برایت مهم نیست

تنها مخاطب زندگیِ یک مرد بودن چه حسی دارد

لابد 

آن موقع دخترت عاشق شده

و سعی داری 

انتخاب منطقی را یادش دهی

و برای دوست داشتنش

دلیل عقلانی بخواهی

و یکروز

که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی

باهم

سری به کتاب های دانشگاهی ات میزنید

ناخودآگاه خشکت میزند

و یک لبخند عمیق 

از انبار کهنه دلت بیرون می آید

نفست حبس میشود

و من را بیاد می آوری

و مقایسه بین

یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات

با شریک زندگی کنونی ات

گند بزند به تمام دلایل منطقی ات

و بلاخره در چهل سالگی

متوجه میشوی

عاشقی منطق ندارد

و دوست داشتن 

دلیل...


پ.ن0: یاد پروفسور اسنیپ افتادم که تو جواب سوال دامبلدور که پرسید:

After all this time?

جواب داد:

Always...

پ.ن1: از ویژگی های کنکور ارشد اینه که وقتی میدی نمیفهمی خوب دادی، بد دادی، سوالا غلط بودن، چی شد اصن!

پ.ن2: از این به بعد کتاب خوندن و ورزش به برنامه ام اضافه میشه.

پ.ن3: چقدر صدای خنده بچه هایی که تو کوچه بازی میکنن قشنگه...