برای تو می‌نویسم، تو که نوشته هایم را دوست داری

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آخر پاییز

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد......

دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟

گله ها را بگذار!

ناله ها را بس کن!

روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!

زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را...

فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!

تابجنبیم تمام است تمام!!

مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت....

یاهمین سال جدید!!

بازکم مانده به عید!!

این شتاب عمراست ...

من و تو باورمان نیست که نیست!!

آخر پاییز نزدیک است و ... همه دم میزنند از شمردن جوجه ها!

اما تو بشمار تعداد دل هایی که به دست آورده ای...!

بشمار تعداد لبخندهایی را که بر لب دوستانت نشانده ای...!

بشمار تعداد اشک هایی که از سر شوق و یا غم ریخته ای...!

فصل زردی بود... اما تو چقدر سبز بودی...؟

نگران جوجه ها هم نباش...آن ها را بعدا با هم خواهیم شمرد...!


پاییز خیلی فصل عجیبیه! انگار خدا عاشق شده! میخواد از بنده هاش دلبری کنه!! میگذره و میره...

پ.ن: حال خوبت رو میخرم...

پ.ن2: بوی آشنای یه عطر وقت پیاده روی تو خیابون... یه آهنگ خاص... چقدر قشنگ گفت که آدم از یه ساختمون چند طبقه بیفته اما از دیوار یه خاطره نیفته...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

چهار مورد

1- شهید

نمیدونم خدا چی به بعضی از بنده هاش نشون میده که از نظر ما آدم های معمولی به جنون میرسن!اینکه اینقدر راحت عزیز ترین چیزی که دارن یعنی جونشون رو خیلی ساده از دست میدن! حالا اونایی که زن و بچه دارن که دیگه بدتر! مگه آدم میتونه دل بکنه؟؟ اصن خدا برا همین میگه که شما رو با زن ها و فرزندانتون امتحان می کنیم! حالا چجوری میشه همه این وابستگی ها رو بیخیال شد و پرواز کرد و رفت! اونم تو اوج جوونی ... صدرزاده هایی که شهید میشن و میرن! کی میفهمه؟! غرق شدیم تو روزمرگی های خودمون! هدف اصلی رو گم کردیم...


2- ترس از مرگ

درسته که خدا بخشنده و رحیم و ایناس! ولی بد نیس بعضی موقع ها هم آدم بترسه! اونم از مرگ! از تلخی لحظات جون دادن!

"در روایتی آمده است که روزی عزرائیل نزد حضرت موسی (ع) آمده و قصد گرفتن جان او را داشته است و سرانجام پس از گفت و گوهای فراوان با موسی (ع)، عزرائیل با دادن نارنجی خوشبو به موسی (ع) روح او را از بدن قبض می نماید. پس از آن که روح موسی (ع) از بدن جدا گردید، فرشتگان از وی پرسیدند: یا اَهونَ الانبیاء مَوتاً کَیف وَجَدت المُوت؛ ای کسی که در میان پیامبران از همه راحت تر مُردی، مرگ را چگونه یافتی؟
 موسی (ع) پاسخ داد: کشاةٍ تُسلَخُ وَ هی حَیَةٌ؛ مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند یافتم. (مناهج الشارعین: 590)"

 بترسیم آقا! بترسیم!!

"علاوه بر این در باب تلخی مرگ از نظر حضرت یحیی (ع)، از امام صادق (ع) نقل شده است که ایشان فرموده اند: حضرت عیسی (ع) به کنار قبر حضرت یحیی (ع) آمد و از درگاه خداوند متعال درخواست نمود تا یحیی (ع) را زنده نماید. پس دعایش مستجاب گردید و یحیی (ع) از قبر بیرون آمد و به عیسی (ع) گفت: از من چه می خواهی؟ عیسی گفت: می خواهم با من اُنس بگیری، چنانچه در دنیا بر من مأنوس بودی.
 سپس یحیی (ع) پاسخ داد: ای عیسی (ع)! هنوز تلخی مرگ در کامم فروننشسته، تو می خواهی مرا به دنیا برگردانی و بار دیگر تلخی مرگ را بچشم؟! آنگاه یحیی (ع) از عیسی (ع) جدا شد و به عالم قبر بازگشت. (عالم برزخ: 16- 21)"

بترسیم...


3- روزمرگی های یک آبدارچی

خیلی جالبه که بعضی از پیج های اینستاگرام برای جذب 2 تا فالوور به درو دیوار میزنن خودشون رو و هزار جا تبلیغ میکنن! ولی یه آدم خیلی ساده با یه شغل خیلی ساده میاد از زندگی روزمره اش عکس میگیره و متن های صادقانه میذاره و خیلی زود محبوب میشه و از خبرگزاری ها میان باهاش مصاحبه میکنن و عکسش میره تو روزنامه ها! این یه معنی بیشتر نداره! اینکه هنوز مردم گرایش به ارزش های انسانی و صداقت و ... دارن!

دوس داشتین یه نگاهی بندازین kazem.aghlmand


 4- دیجیتال دراگ

"مخدر دیجیتالی نوعی فایل‌های صوتی هستند که با ایجاد فرکانس‌های مختلف روی هر گوش تاثیر خاصی روی مغز می‌گذارند و تجربه مصرف مواد مخدر سنتی همچون تریاک، کوکائین، مرفین، آدرنالین و غیره را در مغز شنونده شبیه‌سازی می‌کند"

قشنگ معلومه که داریم به آخرای دنیا نزدیک میشیم! این دیگه چه مدلشه آخه!!!


پ.ن: مکروا و مکر اللَّه واللَّه خیر الماکرین (شک ندارم تو این آیه!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
محسن

پسرک واکسی

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟

کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»

به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود  و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.

گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی‌شود.»

در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند! کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»

گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»

گفتم: «بگو چقدر؟»

گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»

گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»

گفت: «یا علی.»
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»

گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!»

نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.

گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟»

واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محسن

طلاییه

پنجـره زیـبـاســت اگــر بـگـذارند           چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند

من از اظهارنظر های دلم فهمیدم        عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

زیبا و دلنشین... دانلود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

زندگینامه شهید سیدعلی حسینی و همسرش4

قسمت 59 تا آخر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

زندگینامه شهید سیدعلی حسینی و همسرش3

قسمت 43 تا 58

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

زندگینامه شهید سیدعلی حسینی و همسرش2

قسمت 25 تا 42

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

زندگینامه شهید سیدعلی حسینی و همسرش1

زندگی نامه یه شهید رو میذارم تو ادامه مطلب
خیلی قشنگ بود... فقط همین

پ.ن: اگه وقت ندارین نخونین چون اولش رو بخونین نمیتونین تا آخرش رو نخونین!
پ.ن2: چون طولانیه مجبورم تو چند تا پست بذارمش

قسمت 1 تا 24
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

گز نون دار

یکی از اقسام شیرینی ها که من خیلی دوست دارم گز نون دار می باشد که امشب به طور کاملا ناگهانی یه دونه به سمتم پرتاب شد! :)) لامصب خیلی خوش مزه هم بود!


پ.ن: هیچ کدوم از حرفایی که من تو وبلاگم میزنم قابل استناد نیستن! ینی اینکه نه معلومه واقعیه نه معلومه خیال بافیه! نه اصن معلومه از خودم باشه!

پ.ن2: پس حال من از حال وبلاگم خیلی میتونه متفاوت باشه!

پ.ن3: بقیه شبکه های اجتماعی دیگه هم همینه! هیچ کدوم نمایانگر حال من نیستن! حال منو فقط کسی میدونه که با منه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

هدیه آسمونی

"تمامـ اصل های حقوق بشرراخواندم و جای یک اصل را خالی یافتم

واصل دیگری بهـ آن افزودم!!

 

اصل سی و یکم:

هرانسانی حق دارد زندگی کند و شاد باشدوهرکسی را کهـ میخواهددوست داشتهـ باشد..."


یادته؟ پس چرا نذاشتی من دوستت داشته باشم؟!

حالا بذار من یه اصل بهش اضافه کنم!


اصل سی و دوم:

هیچ انسانی حق نداره تو رو اذیت کنه...

حالا بهتر شد! چون دیگه حق ندارم تو رو دوست داشته باشم! بارون گرفت... آسمون هم عجب دل گرفته ای داره...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن