برای تو می‌نویسم، تو که نوشته هایم را دوست داری

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

آلزایمر مادر

 چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!

 

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”

خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

 

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: "مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

 

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: "چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

چشم های جادو

از چشمای یه آدم میشه به میزان خفنیش پی برد! اصن نیازی نیس باهاش چن وقت بگردی تا بشناسیش! کافیه یه بار تو چشماش نگاه کنی تا به عمق خفونتش پی ببری! فقط میدونی مشکل چیه؟ مشکل اینه که چشم ها هزار تا حرف دیگه هم باهم میزنن! مثلا دارین راجع به مسائل روزمره صحبت میکنین ولی چشماتون دارن یه حرفای دیگه با هم میزنن! نمیدونم چجوری بگم، مثه یه جادو میمونه!


پ.ن: کاش میشد صدایت را بوسید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

سیدحسن آقامیری

من حرفای این آدم رو خیلی قبول دارم!

برین تو کانال تلگرامش چند تا از پادکست هاشو گوش کنین

https://telegram.me/bidarbash1


پ.ن: نخواستین هم نرین:دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

خواهرم

بالای چهارراه ولیعصر وایساده زیر سقف بانک ، عین یه گنجیشک کوچولو که منتظره بارون تموم بشه . دمپایی پاشه ، دستاش پر از گل ، داره می لرزه . وایمیسم کنارش ، میگم چقدر گل داری خوشگله ?
میخنده ، نخودی و بیصدا . میگه: گل بخر واسه خانومت .
میگم: خانوم ندارم که . میگه آخی . می خندیم .
میگم : چندسالته ؟
میگه: نمیدونم چهار پنج شش .
خم میشم پیشونیشو می بوسم . یخ کرده . میگم : سردته ؟
می خنده . میرم از روزنامه فروشی دوتا چای میگیرم ، می شینم کنارش ، گلها رو می گیرم دستم ، چاییو میگیره دستش که گرم بشه . یه اکیپ دختر و پسر خوشگل و خوشرنگ و جوون که رد میشن میفتن به دام من ، اونقدر زبون میریزم که همه گل ها رو میخرن ، کلی هم پول میدن .
آقا قدبلنده که ته ریش داره دم رفتن به من و گنجیشک نگاه میکنه میگه خواهرته ؟
میخندم میگم آره . یه نگاهی میکنه که یعنی خاک تو سرت . میره . می شینیم چای می نوشیم . من ته گلوم زهرمار جمع شده . دخترک میاد میچسبه به من ، چشماش پر خوابه .
میگم: اسمت چیه عروسک ؟
 میگه:هر اسمی دوست داری.
 چشمام پر میشه . بهتره که برم . می شینم روبروش ، بهش میگم من خیلی نوکرتم ، از اینجا زیاد رد میشم کاری داشتی بگو . میخنده . میخنده و میره .
تو راهِ رفتن برمیگرده کف دست کوچولوشو بوس میکنه میفرسته برا من . داد میزنه پول چاییتو ندادم . میره . هزار سال پیرتر میشم ، نگاه میکنم به آسمون ، میگم حق داری گریه کنی . اون هم منو نگاه میکنه ، میگه حق داری گریه کنی .

شب قشنگیه . کلا روزگار قشنگیه . اگه نمیریم ، یه روز خوب میاد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن

آغاز

سکوت بس است! میخواهم دوباره بنویسم!


پ.ن: از وبلاگ قبلیم هیچی نمیارم اینجا! بمونه برا خاطره ها...

پ.ن2: تولد وبلاگ جدیدم با تولد خودم یکی شد، کاملا یهویی!

پ.ن3: اسم وبلاگ رو از قبلی برداشتم، چون حس خوبی داشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن