برای تو می‌نویسم، تو که نوشته هایم را دوست داری

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

بی عنوان

تو نیستی

اما من برایت چای می ریزم

دیروز هم

نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم

دوست داری بخند

دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

مثل آینه مبهوت باش

مبهوت من و دنیای کوچکم

دیگر چه فرق می کند

باشی یا نباشی

من با تو زندگی می کنم...


*نمیدونم چرا این روز ها به اونایی که دوستشون دارم نگاه میکنم فورا فکرم به این سمت میره که اگه یه روزی نباشن چی میشه...


*خدا کمکت کنه داداشم، ایشالا زود میگذره میره این روزا... بعدا میشینیم با هم از خاطراتش میگیم و میخندیم!


*تولد پدرم بود امشب! براش کیک خریدم آوردم خونه، خیلی خوشحال شد. ازم پرسید خودت یادت بود یا مادرت بهت گفت کیک بگیری؟ منم گفتم مامان گفت. ولی دروغ گفتم! اصلا کسی جز من یادش نبود! کلا کسی تولد ها رو تو خونه یادش نمیمونه به غیر از من! منم دلم نمیخواد یادم بمونه!! ولی میمونه دیگه، حتی تولد آدم هایی که یه بار هم دیدمشون یادم میمونه! حتی تولد اونایی که دیگه تو زندگیم نیستن هم یادم میمونه! نمیدونم چرا!


*بعضی وقتا هست که آدم دلش یه نفر رو میخواد که بتونه باهاش حرف بزنه. یه نفر که همه حال آدم رو درک میکنه... یه نفر که حرف زدنش آرومت میکنه...


*بیزارم از آدمایی که خود خفن پندارن! به قول معروف درخت هرچه پربار تر افتاده تر!


*همیشه هرکاری خواستیم انجام بدیم قبلش یه سوال از خودمون بپرسیم و اونم اینکه اگه چند سال بعد ازت بپرسن این کار رو میکردی میگی آره یا نه؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

در دنیای تو ساعت چند است

اون روز رو یادمه که خانم معلم پرسید هرکی از چی توی زمستون خوشش میاد؟ همایون خله گفت از شیر سرد! لاله گفت از دماغ هویجی آدم برفی! آندره گفت از برف، یاسمن گفت از هیچیش، ناهید گفت از سرما خوردن، علی گفت از صدای برف، من گفتم از تعطیلی مدرسه به خاطر برف، تو گفتی از بوی پوست پرتغال سوخته روی بخاری وسط روز برفی! میدونستم تو یه چیزی میگی که شبیه بقیه نیست! تو فرق داشتی گلی...

------

-اینا رو برا چی داری میچینی وسط حیاط؟

+تو درسامون بود که ابرا از بخار شدن آب های روی زمین درست میشن، خب فکر کردم اینجوری آب ها بخار میشن, میشن ابر! بعدش برف میاد، بعد مدرسه تعطیل میشه، بعد ما میایم کوچه شما تا شب برف بازی میکنیم، میدونستم که تو بالاخره از پنجره یه نگاهی به کوچه میکنی...

------

-ساعت اتاقم!

+اینو هرکی میدید فکر میکرد عقبه!

-یعنی چی که این همه مدت اینا رو نگه داشتی؟!

+دیگه اینا اسباب خوشی من بوده گلی جون! غصه هم که نبوده...


پ.ن: گاهی وقتا از فکر اینکه یه آدم هایی یه روزی نخواهند بود خیلی...

پ.ن2: همین که آدم میتونه سرش رو با آرامش روی بالش بذاره و بخوابه یه نعمت بزرگه! خیلی ها از همین نعمت محرومن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محسن

کار خوبه خدا درست کنه

 یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت . بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده  یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری میگفت : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن ؟ سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی  نمیگه ! به سلطان میگن نه اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کی . دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه
مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس ، از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده . وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی ، گدا جواب میده 3 سکه . میگه 3 سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو . مرد فقیر میگه نه نمیخوام ، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی ، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .
گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه ، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی ، بیا بگیر مرغ رو بخور ، مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه  به گدای چاپلوس میگه من میرم ، دیگه هم از فردا نمیام گدایی،  اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته ، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی ؟ گدا جواب میده کدام هدیه ؟
سلطان محمود میگه ، همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده  من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می  نشست . سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه


پ.ن: اون آبدارچیه که گفتم از زندگیش تو اینستا مینویسه، امشب تو برنامه علی ضیا باهاش یه مصاحبه کرده بودن و پخشش کردن! کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!

پ.ن2: نامم ز کارخانه ی عشاق محو باد/ گر جز محبت تو بود شغل دیگرم (هرچه از خدا خواستی اجابت شد. محبت الهی جایگزین محبت زمینی در دلت گردید.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محسن