بالای چهارراه ولیعصر وایساده زیر سقف بانک ، عین یه گنجیشک کوچولو که منتظره بارون تموم بشه . دمپایی پاشه ، دستاش پر از گل ، داره می لرزه . وایمیسم کنارش ، میگم چقدر گل داری خوشگله ?
میخنده ، نخودی و بیصدا . میگه: گل بخر واسه خانومت .
میگم: خانوم ندارم که . میگه آخی . می خندیم .
میگم : چندسالته ؟
میگه: نمیدونم چهار پنج شش .
خم میشم پیشونیشو می بوسم . یخ کرده . میگم : سردته ؟
می خنده . میرم از روزنامه فروشی دوتا چای میگیرم ، می شینم کنارش ، گلها رو می گیرم دستم ، چاییو میگیره دستش که گرم بشه . یه اکیپ دختر و پسر خوشگل و خوشرنگ و جوون که رد میشن میفتن به دام من ، اونقدر زبون میریزم که همه گل ها رو میخرن ، کلی هم پول میدن .
آقا قدبلنده که ته ریش داره دم رفتن به من و گنجیشک نگاه میکنه میگه خواهرته ؟
میخندم میگم آره . یه نگاهی میکنه که یعنی خاک تو سرت . میره . می شینیم چای می نوشیم . من ته گلوم زهرمار جمع شده . دخترک میاد میچسبه به من ، چشماش پر خوابه .
میگم: اسمت چیه عروسک ؟
 میگه:هر اسمی دوست داری.
 چشمام پر میشه . بهتره که برم . می شینم روبروش ، بهش میگم من خیلی نوکرتم ، از اینجا زیاد رد میشم کاری داشتی بگو . میخنده . میخنده و میره .
تو راهِ رفتن برمیگرده کف دست کوچولوشو بوس میکنه میفرسته برا من . داد میزنه پول چاییتو ندادم . میره . هزار سال پیرتر میشم ، نگاه میکنم به آسمون ، میگم حق داری گریه کنی . اون هم منو نگاه میکنه ، میگه حق داری گریه کنی .

شب قشنگیه . کلا روزگار قشنگیه . اگه نمیریم ، یه روز خوب میاد ...